بهانه
به دست خویش برپا کرد بزم سوگواری را چنین آشفته بنیان کرد رسم غمگساری را دو دستش بسته و با مرهم اشکش دوا کرد او هزار و نهصد و پنجاه زخم باز و کاری را چه دارد تا که آرامش کند این لحظه های سخت بگو آخر چه درمانیست درد بیقراری را به دنبال سرت آشفته و آواره می آید که ذوقی سمت دریا میکشاند رود جاری را برای اشک ها و ناله هایش نیست پایانی که گفته گریه تسکین میدهد ابر بهاری را فاطمه معصومی
مرا بعد از تو رزقی غیر از این باران نم نم نیست گلی پژمرده تر غمگین تر از من در دو عالم نیست کجا رفتی که بی تو این چنین تنها شدم بابا مرا اینجا به جز زجر و هجوم گریه همدم نیست طبیب دردهای من بیا قانع کن اینها را که تاول های پای زخمیم را خوار مرهم نیست غمت نازک دلم کرده به دشمن کاش میگفتی جواب بیقراری های من سیلی محکم نیست به چشم عمه ام زیباست این غم در رضای حق وگرنه اشک و آه و گریه و سوز غمت کم نیست فاطمه معصومی تو هر غروب و شب و هر سحر دعای منی که آرزوی تمام دقیقه های منی در آسمانت نگاهت کبوتری جلدم که در هوای توام تا تو در هوای منی همیشه پشت و پناهی به دردهای دلم همیشه مرهم هر زخمی و دوای منی من آن مسافر قایق شکسته ام اما به عرش میرسم آنجا که ناخدای منی شبیه غنچه به دستت دخیل میبندم که آفتاب جهانم گره گشای منی فاطمه معصومی از مجموعه مهریماه دلم به رنگ اناری پر از بهانه شده هزار بار شکسته هزار دانه شده دلی که هجمه طوفان عشق را رد کرد دوباره غرق هیاهوی عاشقانه شده به شوق وصلت آغوش باز اقیانوس خروش کار شب و روز رودخانه شده صدای چک چک باران ترانه مرگست برای چلچله ای که بی آشیانه شده میان اینهمه آشوب از پریشانی سری که فکر مداراست گیر شانه شده فاطمه معصومی یلداتون مبارک شبی که ماه ندارد چقدر دلگیرست بیا به خواب منم امشب که صبحدم دیرست نمیشود بپرم با وجود اینهمه زخم به پای مرغ دلم صدهزار زنجیرست اسیر در قفس غصه ها شدم بی تو کلید این قفس تنگ دست تقدیرست میان اینهمه عاشق که زار و غمگینند کسی نگفته که خود کرده را چه تدبیرست به خواب دیده پلنگت که ماه می آید بیا کمی بغلم کن که وقت تعبیرست فاطمه معصومی در شان و رتبه او سری تا آسمان دارد بکش مانند میثم غرق در خون بر سر دارم که پیش تو خجالت میکشم از این که سر ...دارم شبم در پرتو مهر تو روشن گشت مثل روز خدا را شکر چون آفاق از نور تو سرشارم توان وصف طوفانی که در جانم نهادی نیست جز اینکه بین هر روضه شبیه ابر میبارم بگو با دشمنم گر دست هایم قطع هم گردد نخواهد آمد آن روزی که دست از دوست بردارم تمام عمر من با گریه پای روضه ات سر شد به شوق لحظه ای که سر به دامان تو بگذارم فاطمه معصومی خدا بخاطر تکریم جسم بی کفنت پر ملائکه اش را کشیده بر بدنت زمین کرب و بلایت ستاره باران شد از اشک های روان در غروب سرخ تنت عزیز هر دو جهانی و چشم دنیایی شفا گرفته از اعجاز عطر پیرهنت نفس بکش که زمین و زمانه میلرزند از اضطراب سکوت و غم نفس زدنت عزا به پا شده در عرش و فرش از غم تو سپاه انس و ملک سینه چاک و سینه زنت فاطمه معصومی زیر پر قنداقه اش دنیا امان دارد هر کس گرفت آن را سری در آسمان دارد با دست های کوچکش مشکل گشای ماست باب الحوائج دست هایی مهربان دارد در مشت هایش شعله هیهات من ذله پشت پدر گرمست تا وقتی که جان دارد این خانواده شیرخوارش هم خود شیر است که جرات پیکار با تیروکمان دارد آری بهار آغوش امن غنچه بود اما در آستینش حرمله دست خزان دارد او تشنه شهد شهادت بود و وصل تیر چه خوب ثابت کرد از سقا نشان دارد.. فاطمه معصومی
میان خانه قلبش حرمسرا داردکبوتریست که یک بام و صد هوا دارد
دمی به صحبت بلبل دمی کنار گل استچقدر با همه باغ ماجرا دارد
تنش عروسک دست هزار حجله شدهکه لحظه لحظه دلش دلبری جدا دارد
برای تک تک لبخندهایش آئینهچقدر بغض گلوگیر و بی صدا دارد
اگرچه ماه تمامی برای او اماهنوز چشم به نور ستاره ها دارد
فاطمه معصومی
از مجموعه مهریماه نشر نزدیکتر
هر چند با سن کمش قدی کمان دارد
دیگر نزن که در بیابان گم نخواهد شد
بر جای جای جسم خود رد و نشان دارد
قدش خمیده ..نای رفتن در قدم ها نیست
زیرا شکسته هر چه در تن استخوان دارد
پای پر از تاول امانش را بریده ..آه..
از کوچه های شام بغضی بی امان دارد
سر را بغل کرده شبیه سرپناهی امن
جای پدر امن است تا وقتی که جان دارد
رنگ دو گونه زرد و صورت سرخ و تن نیلی
قدر سه سال عمر خود فصل خزان دارد
فاطمه معصومی
Design By : Pichak |